دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

ر ف ی ق

آن رفیقی که به هنگام غمم دور نرفت

زیر شمشیر غمش رقص کنان خواهم رفت


نمیدونم چیزی که الان حس میکنم درسته یا غلط، توقع بیجاست یا نه؟

ولی اون روزی که نیلو انگار مریض بود، براش سوپ پختم، دمنوش درست کردم  و مراقبش بودم تا شب که معلوم شد آلرژی بوده. این چند روزم که سرما خورده بود، به هر حال اینجا بودم، یه لیوان چای که از دستم میومد براش.

حالا تو این دو سه روزی که من مریضم، امشب پاشده رفت پیش همسایه اتاق بغلی به بهونه این که اون امشب تنهاست و تنها نمونه. درسته وسیله میخواستم بیرون بود گرفت آورد، ولی خب بازم توقع داشتم بمونه. 

سوپ نه، یه لیوان آب جوش خالی که میشد؟ 

نمیدونم چرا حس میکنم از وقتی با این پسره آشنا شده رفتارش برگشته. نمیدونم شاید با خودش فکر میکنه من ناراحتم یا چی؟ 

نمیدونم، شاید اشتباه میکنم. اصلا خداکنه که اشتباه کنم و این فکرم درموردش غلط باشه. ولی حداقل توقع م ازش این بود که امشب بمونه.

ولی خب خوب یا بد، یه وقتایی عجیب یادم میمونه که کی موند و کی رفت و کی باعث خوشحالی م شد و کی باعث ناراحتی. 

هیچ وقت لطف و محبت آدما یادم نمیره، شاید یکی یه جا یه کار خیلی کوچیک برام بکنه، ولی سعی میکنم حتما جبرانش کنم، برای یه سری آدما هم یه جای خاص توی ذهنم میذارم.

مثلا روز اولی که اومدم اینجا خیلی اتفاقی با آرش آشنا شدم و کاری رو برام انجام داد که هیچ وقت یادم نمیره، شاید اون فکر کنه وظیفه ش بوده، اما من میدونم که دیگه در این حد هم وظیفه ای نیست.  حتی اگه باشه هم لطف  و مردم‌داری ش بیشتره تا وظیفه ش. و این کار انقدر برام بزرگ و مهم بوده که سعی میکنم هروقت کاری داشت که میتونستم، براش انجام بدم و در حد توان جبران کنم. 

نیلو هم درسته توی پخت ناهار کمک رز داد، ظرفای قبلش رو شست، و این طور چیزا، اما خب....

شایدم توقع بیجاست، شاید اصلا مود امشبش فرق داشته، دلش خواسته  یه شب پیش همسایه بمونه، شاید دلیلش اصلا ربطی به من نداشته باشه. اما در هر حال یکم بهم برخورد، اما خب سعی میکنم به انتخاب آدما احترام بذارم. 


گل سرما

یه ده روزی هست که اومدم، اولش یکم سخت بود ولی خب بعدش راحت تر شد. شکر خدا هم اتاقی هام هم خوبن. یه وجه هایی از خودم رو دیدم که تا حالا حسش نکرده بودم. نمیدونم فضا جدیده یا تاثیر گذاشته. به هر حال. 

فقط خیلی گرمه هوا. 

و خب فقط یه مسئله خیلی بهمم ریخته اونم ماجرای پرتقاله. اون بحثی که چند وقت پیش با اون بنده خدا داشت و به خوبی و خوشی تموم شد، حس میکنم باز یه بحثی پیش اومده و داره دقیقا و مستقیما روی من تاثیر میذاره. یعنی ممکنه باعث بشه ارتباطم باهاش قطع بشه. توی این مدته فرصت نشده باهاش در ارتباط باشم و منتظرم یه کاری انجام بشه و بعد باهاش صحبت کنم‌. و از لحظه ای که متوجه شدم ممکنه خدای نکرده ارتباطم باهاش دچار آسیب بشه اعصاب درست حسابی ندارم و دیشب اعصاب خودم و بچه ها و مامان اینا رو همه رو باهم خورد کردم. 

یه حسی دارم، نمیدونم باید چی کارکنم. باید این دوست داشتن رو متوقف کنم و اجازه بدم این ارتباط و احترام صرفا کاری بینمون بمونه؟ ولی میدونم به محض اینکه باهاش صحبت کنم همه این حرفای منطقی دود میشه میره هوا. 

توی این قضیه به شدت سرگردونم. 

اصلا چرا دوست داشتن کسی اینطوریه. باید کسی رو دوست داشت؟ یا باید کلا بیخیال شد؟ چطور  میشه آدم درست و ارتباط درست رو تشخیص داد؟ 

مامان یه سری پیام برام فرستاده که حس میکنم فهمیده که من مسئله م توی این قضیه چیزی فراتر از حرفامه و ممنونم که مستقیما چیزی به روم نمیاره‌. نمیدونم باید چی کار کنم. 

۱ مهر

امشب میخواستم به عنوان شب قبل رفتن برم بیرون و یه چرخی توی هوای خنک مایل با سرد اول مهر بزنم، اول میخواستم برای خرید یه سری خرده ریز برم، ولی بعد گفتم برم جایی که احتمالا پرتقال رو میبینم، اما خب در نهایت قضیه کنسل شد. حس گنگی دارم، میدونم بی حسی نیست، چون اتفاق نیفتاده هنوز درکش نمیکنم، این که میخوام برم یا نه، هم آره است و هم نه جوابم. اما خب بازم....

وسیله هام رو تقریبا جمع کردم البته که هنوز کلی کار داره و احتمالا کم و زیاد میشه. 

برخورد پرتقال با این قضیه در نوع خودش جالب بود، و من که تا لحظه آخر نمیدونستم نظر و تصمیمش درباره کاری که ازش خواستم چیه، در نهایت کارش رو دوست داشتم. 

تو این هاگیر واگیر نشستم بافتنی کردم امروز و کتاب گوش دادم. :/

کاملا خونسرد‌. 

حرف؟ بسیار است. 

حوصله؟ در حال حاضر داره ته میکشه. 

.

اصلا حواسم نبود فصل دوم آسدال داره میاد یهو امشب دیدم زیرنویس قسمت چهار اومده که یعنی هفته پیش پخشش شروع شده. 

تو فکرم قبل رفتن دانلود کنم یا نه چون حجم میگیره بذارم برم همونجا وقت م خالی شد یه قسمت یه قسمت ببینم.  البته که فصل یک رو ندیدم  و دو رو برای اینکه بازیگر نقش اصلی ش رو از بازی ش خوشم میاد میخوام شروع کنم از فصل یک ببینم.

حرف مهم تر ندارم برای گفتن؟ چرا دارم خیلی هم هست اما حوصله ش رو ندارم فعلا.

الان همه توی یه جبهه ایم و همه موافق. منم میخوام برم. اما انگار هنوز باورم نشده. فعلا مثل یه شوکه. انگار تا نرم تا از نزدیک لمسش نکنم باور نمیکنم. 

اینکه هنوز نمیدونم چه تاریخی باید اونجا باشم، و اینکه این چند روزه هرجا کار دارم تقریبا بسته است یا بخاطر تعطیلات که کارام رو به تاخیر انداخته رو اعصابمه. 

ااین وسط فقط یه گره ذهنی دارم، این که هنوز نتونستم باهاش درمورد این قضیه حرف بزنم و نظرش رو بدونم و بدونم کاری که میخوام رو قبول میکنه؟ 

خارج شدن از منطقه امن ذهنی واقعا عجیبه. 

فقط نمیدونم با این همه حرفایی که همیشه گفتم، چه جوری همه این چند سال تو فکر مهاجرت بودم؟؟  تازه این که تو همین کشوره.